<

Thursday, December 23, 2004

حقيقت تلخيه که من و سرهنگ به سختی باهاش کنار اومديم!خود
من که کلی طول کشيد تا بالاخره باورم شد؛سرهنگ يبچاره هم از
من بدتر! اما خوب، چه ميشه کرد؟زندگيه ديگه! ديديم اگه بخوايم
جدی بگيريم،همه چی بيخ پيدا ميکنه ،اونوقته که بايد بريم بميريم
گفتيم مگه خريم که بريم بميريم؟!حالا که داره ميگذره،خوب بذار
بگذره!اما راستيَتِش يه چند وقتی بود که ديگه خيلی داشت بيخود و
بی جهت ميگذشت!اين بود که دو تايی با سرهنگ نشستيم به مراقبه
که چه کنيم و چه نکنيم؟!در نهايت ،با مدد گيری از عقل سليم،به
اين نتيجه رسيديم که"بريم ببينيم بقيه ی ملت بيکار چه می کنند،ما
هم همون کارو بکنيم!"اين شد که الان در خدمت شما هستيم!
ميگم: سرهنگ!ديگه خوش باش! از ميون اين ملت شهيد پرور،ديگه چه کسی بهمون نامه بنويسه و چه ننويسه،ما کار خودمونوميکنيم خلاصه برو حالشو ببر
حالا ايشونم داره حالشو ميبره!:بشکن زنان بالا پايين میپره که جَوون!يه چيزی بهت ميگم،آويزه ی گوشت کن-گو اینکه ما
خودمون يه مدتی بود که فراموشمون شده بود،ولی مهم
نيست !”تو“حواستو جمع کن!-اونم اینکه”خوشبخت انکه کرّه خر
امد،الاغ رفت
زت زياد
ميرسيم خدمتتون

0 Comments:

Post a Comment

<< Home