<

Friday, January 14, 2005

ها ! ها ! ها ! ها ! ها
چه روز خوبی بود امروز
دوستان عزیزم مرا از خانه بیرون انداختند
تا حالی به حولی کنند در غیاب من
ها ! ها ! ها ! ها ! ها
چه روز خوبی بود امروز
سنگ تیپا خورده ی مهجور
تا تو باشی که یالقوز نچرخی
ها ! ها ! ها ! ها ! ها
چه روز خوبی بود امروز
برای دوستانم تا تخت خواب را به گه بکشند
بی سر خر
و من اتو کشیده تر از هر روز
در رنو لکنته ام
به سوی خانه راندم
ها ! ها ! ها ! ها ! ها
چه روز خوبی بود امروز
برای دو در کردن هر چه کلاس
و تلپ شدن در خانه ی مانی
مانی ! مانی
مانی ؟! ها ! ها ! ها !ها ! ها
چه روز خوبی بود امروز
برای مادر مانی
سیگارهای مجانی
و یک دختر لوس ذوق مرگ
که توانست هبه کند به او
اضاف های کلکسیون سکه اش را
ها ! ها ! ها ! ها ! ها
چه روز خوبی بود امروز برای خود مانی
از بس که حالش به هم می خورد
از ریخت هر چه آدم
از بس که نداشت نای نه گفتن
فلذا به طرفة العینی ما را دید
تلپ در چهار کنج خانه اش
ها ! ها ! ها ! ها ! ها
چه روز خوبی بود امروز
برای عزیز دلم : میم
آقا اجازه ی بار عام داده بود
چه خوب ! چه خوب ! چه خوب
پس برویم تا یخ نکرده
ها ! ها ! ها ! ها ! ها
چه روز خوبی بود دیروز
برای زار زدن پشت فرمان چراغ قرمز و شعر گفتن
چه روز خوبی بود برای خیالات ناب و فحش خواهر و مادر
چه روز خوبی بود
چه روز خوبی بود
حیف
حیف که امروز شستم خبر دار شد که دیروز
هیچ تخت خوابی کشیده به گه
و هیچ بنی بشری از رفتن من خوشحال
نشد
ها ! ها ! ها ! ها ! ها
چه روز خوبی بود دیروز
و امروز
پوف ! که چه کند میگذرد
در این بطالت نارنجی

0 Comments:

Post a Comment

<< Home