<

Friday, June 25, 2010

برای میم

روزهایی می‌رسد که دلم تنگ است

روزهایی؟!

همیشه!

تمام روز!



دلم می‌خواهد گوشی تلفن را بردارم

زنگی بزنم

سرِ حرفی

حال و احوالی

چه خبر؟ هیچ!



نشسته‌ام؛

فکرم

هرچقدر دو دو می‌زند

نمی‌رسد آنجا که تکانی بخورم

گردنم یک‌‌وری

فکرم برمی‌گردد همان‌جا که بود:

خبری نیست.



دست می‌برد زیر چانه

فکرم با خودش فکر می‌کند

-با همان گردن یک‌وری-

که اگر که بودی

آیا تکانی در کار بود

جرقه‌ای در چشم

نیم‌لبخندی گوشه‌ی لب

توانی در پا

که بِکَند

گوشی آرام بگیرد لای شانه و گوش؟



فکرم

شاید چون مال من است

چندان خوشبین نیست؛

چشم می‌چرخاند و باز

دنیا همان است که بود:

من اینجا

و تو آنجا

یعنی که نیستی.



واقع‌بین باید بود:

سهم ما

لختی درنگ بی‌حوصله و باز

کتاب‌های پخش‌وپلا

رخت‌های خیسِ چروک

ظرف‌های تلنبار این چند روز



روزهایی می‌رسد،

روزهایی

همیشه

تمام روز،

که من اینجا نشسته‌ام

تکان نمی‌خورم

و این زمینِ زیر پا

هی فرت و فرت می‌چرخد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home