<

Friday, May 13, 2005

استاد عزیزم

استاد عزیزم
فاحشه ی کوچکی را
به خانه آورده بود

فاحشه ی کوچک
هنوز آنقدر کوچک بود
که بی خبر از نرخ کسب و کار
لبخند می زد و
به تن استاد عزیزم دل باخته بود

لیک استاد عزیز
که شرافتش شهره ی عام و خاص بود
هرگز حقوق فاحشه اش را ضایع نکرد

و هرچند بهره اش از مال دنیا اندک بود
فاحشه را هر از چندی به اصرار
به دانش بی کران خود میهمان کرد

و وَه که چه بی کران بود دانش استاد

اما حیف! حیف که فاحشه ی کوچک
فقط لبخند می زد و به تن استادعزیزم دل باخته بود


روزها گذشت و فاحشه ی کوچک
بزرگ و بزرگ تر شد

آن قدر که آموخت
در برابر دانش بی کران استاد
شایسته تر آن است که
بگرید تا اینکه لبخند بزند

پس فاحشه ی کوچک می گریست
و به تن استاد عزیزم دل باخته بود

و وَه که چه بی کران بود دانش استاد

پس از آن روزها که گذشت
روزهای دیگری نیز آمد و
بر طبق عادت مألوف گذشت

و استاد و فاحشه
به اذن خداوند
هنوز زنده بودند

تا اینکه در صبحی، یا شبی
لحظه ای که زمانش هیچ مهم نیست
فاحشه ی کوچک به لطف برکات حضور استاد

بالغ شد

نه دیگر کوچک
که فاحشه ای شد به کمال

آنگاه که آموخت
فاحشگان لبخند نمی زنند
که حتی نمی گریند
و مهم تر از همه آن که به تن استادان بزرگ دل نمی بازند

و این همه را استاد عزیزم
با مرارت بسیار
فاحشه را آموخت

و چون کار بدین جا رسید
شاگرد کوچک
که حال در کسب و کار خویش بزرگی یافته بود

زمین ادب بوسید و
صحنه ی درس را ترک گفت
و میدان به ما سپرد

و وَه که چه بی کران بوده و هست دانش استاد عزیزم

به اذن خداوند