<

Monday, May 15, 2006

!چه شجاعتی

!چه شجاعتی است خودکشی
آفرین بر دختران دیوانه
پسران مشنگ
!که آبروی هفت جد و آبادشان را بردند
پریدند
!آه! علیرضا
میگویم علیرضا
تا همه بشنوند که
!علیرضا
!به درک
آه! علیرضا، من بزرگ نمیشوم
نمیشوم آنقدر که آبمان با زبان خوش برود توی یک جوب
هیچ وقت، هیچ وقت
!امیدهایت بر باد
!هیچ وقت، علیرضا
علیرضا! من میمیرم
من مُردم
من روح
من بالای تخت تو
لِنگهایم آویزان
از قفسه کتابها
علیرضا، تو خواب
!تو بزرگ
!هاه! بیچاره
!دیگر نمیتوانی فرار
من لیاقت زندگی نداشتم
من نداشتم
من با همه غرور لکنته ام
!من، که من بودم
!که نبودم
من لیاقت
طاقت نداشتم
آه که ندارم
قرصی
بالایی، پُلی
بزرگراهی
تیز، تیز
!رگم! عزیزم
نترس
بپر، ببُر، بخور
برو
برو
خدا خندید
گفت: نیستم، بیا
بپری هر جا
!گرفتمت بسکه بزرگم
من، من، خدا
آن بالا، این پایین
همه جا
نیستم، بیا
من میروم
بروم بروم
ای کاش که مقصود زندگی کند
مانی بخندد
هایده، باز هم، باز هم
هرچقدر که دلش خواست
سیگار بکشد
مهندس پور
ای کاش او هم بیاید
زیادی، بیخودی مانده
وضوهای صلاة ظهر
رستگار نمیکند
چشمهای سبز باهوش
!هوش، سیری چند؟
بیا
بس کن
حرف نزن
نخند
پوزخند
لباسهایت را
سِت نکن
بیا
هژیر، مریم
سارا، احمد
!هوهو
کسی منتظر من نیست
حسن هم، شصت و چند ساله
کنار زنش خوابیده
نمیبیندش
ولی خوابیده
من، تنها
با بالشم
تنم
هه! شما عوضیها هیچ کدام نخواستید مرا
!سارا پرید! کرگدن
!آفرین
آب و هوا شنیدم که عالی
!آن سوی مرزهای پُر فتوحِ مرز پُر گهر
!هووه
!فینم سرازیر شده
و هنوز هستم
مینویسم برای شما
که وقتی مُردم
وقتی که بزرگ (!) شدم
قربان شکل ماهم بروید
بروید
من اگر بروم، شما هم می آیید
همه، همه، همه
اَه که چه گولی خوردیم
من سیر شدم
عاقل اما نه
چرا؟ چرا؟
چرا باز مینویسم؟
بس کن مینا
ننویس
ننویس
بپر
ببُر
بخور
برو
ننویس
برنگرد
برو
برو
!برو، تو رو خدا برو
.
.
.