<

Friday, February 25, 2005

انتظار برای تو
تا که بیایی
چقدر سخت است

به تمام سوراخ سمبه های اینترنتی سر می زنم
ها favorite به تمام
دوستان اورکاتی
ها Messenger list

به تمام وبلاگها
ها Photo blog
عکسهای سکسی

همه ی انگشتهایم را می شمرم
همه ی گوسفندها
قوچها
گاوهای وحشی

می گذارم off line برایت
چراغم را روشن می کنم
خاموش می کنم
چشمک می زنم
!

غرورم را در کوزه می گذارم
درش را محکم می بندم

از خودم عکس می گیرم
می کنم delete همه ی عکسها را

توی هوا
دور خودم
چرخ می زنم

امّا نمی آیی
باز نمی آیی
برای هزارمین " باز" نمی آیی

حالا که هیچ کس اینجا نیست
حتّی خودت
!
پس راستش را بگو

کدام گوری هستی
وقتی که نیستی
عزیز دل
؟!

Tuesday, February 08, 2005

عزیز دلم ! میم
روزی با بادها آمدی و روز دیگر زیر برفها گم شدی
زیر برفهای هر از چند سال تهران
.
.
.

کلاغهای کاج قار قار می کنند
چه اهمیتی دارد برای کلاغها ، رفتن میم
حوض ما یخ بسته
چه باک اگر بگویم
گریه دارم ، گریه می کنم
چه کسی می گوید
چرا به خودم می گویم
ضعیفم چندان که زنان سریالهای آبکی
بدان ، بدانم
من فقط هستم که باشم
بودنی بالاجبار
.
.
.

باد می وزد بیرون پنجره
و من اینجا حسابی گرمم
آفتاب از پشت ابر
می آید ، می رود
خوشحالم ، نیستم
زمین هنوز می چرخد
خدا آن بالا به همه می خندد
بس کن این بازی مضحک را
از دعوا خسته شدم
بیا پایین
دستم را بگیر
آنطور که همیشه می گرفتی
یا قرار بود بگیری
نیامدی هیچ وقت
عزیرم
.
.
.
سرهنگ
تو چرا گریه میکنی
؟
زیر حلقه های دود پیپ
فکر می کنی من نمی بینم
؟
سرهنگ ! من تاب خوردنهای صندلیت را دوست دارم
این بی خیال لمید نت
گریه نکن
!
خودت بودی که می گفتی
بی خیال فرزند ! و از این حرفها و از این حرفها و از این حرفها
سرهنگ ! گول خوردیم
یکی دستمان را ول کرد
گم شدیم
پلیس کجاست؟ گریه نکن
.
.
.
میم هر چه دلش خواست گفت
مثل همیشه
آفرین ! آفرین ! آفرین
من نگفته بودم هر چه در دلم بود
دیشب گفتم
کمی ، چند جمله
جند جمله
...
میم رفت
گفت : منّت نگذار
گفت : چند وقتی بود که می خواستم بروم
چه خوب ، چه خوب
چه خوب که حالا می روم
تا آخر
!
با خودم گفتم صبح بر می گردی
و صبح تو دورتر بودی
از پس برف ، مه
نمی د ید مت، یا اینکه چشمم را بستم که نبینم
می بینم
اینجایی ، لمیده بر صندلی
کنار فن کوئل
زیر پنجره های بزرگ
پشتشان درختهای قشنگ
لمیده ای ، راه می روی
تند
می خوانی
می نویسی
می روی
می بینم
دروغ چرا

.
.
.
چرا ... چرا... واقعاً چرا
مخم خالی شده
دیگر هیچ نمانده
هیچ هم رفت
چه تنهاییم امروز سرهنگ
مثل همیشه
که بودیم

همیشه چه طولانیست

تا کی "همیشه" است
؟
من می خواهم بپرم
بلند ، بلند
بپرم بیرون از همیشه
مرا اسیر پارادایم ها نکنید
گو اینکه قشنگ کلمه ای است
هر وقت که کم می آوریم

من می خواهم بپرم
از پنجره ی آشپز خانه
پرواز کنم
همان طور که در خواب
باید صبر کرد
وقتی که آفتاب رفت
ستاره و ماه و تیر چراغ برق
همه چیز مو به مو
آنطور که همیشه بود
همان پرواز همیشگی
چراغ برق اوّلی را که رد کردم
بعد با هم تصمیم می گیریم
مقصد بعدی را
من و تو
کجا رفتی راستی
؟
آه ه ه ه ! یادم رفت
هنوز نیامده ای که بروی
!
پس تو هنوز نرفتی
چه خوب که اینجایی هنوز
ای کاش هیچ وقت نیایی تا همیشه پیشم بمانی
آخر میم هم
روزی با باد...روزی با برف
...
.
.
.
میم که بود راستی
؟
می گویم راستش را

به خدا
!
حقیقتش را بخواهی
میم را
من ساختم
...
قول داده بودم
به سوگندان مغلّظ
می دانم ! می دانم
که دیگر بتی نسازم
امّا چه کنم
تنهایی و هزار درد و مرض
و میم را ذرّه ذرّه ساختم
...
یک سال ، دو سال ، سه سال
...
میم مرا نساخت
فقط نگاهم کرد
و آغوشش را برای دیگری و دیگری و دیگری گشود
امّا حرفهایش را به من می گفت
حرفهایش تمامی نداشت میم
حرفهایم برای میم
هیچ وقت تمامی نداشت
ولی ای کاش که می فهمیدم
حرف باد هواست
!
.
.
.
سرهنگ ! از شکست متنفّرم
و این میراث توست
سرهنگ باز می گویم
:
گول خوردیم
ولی نه از میم
میم بیچاره تنهاتر از ماست
میم زندگیش را می کند
ما را زندگی میکند
می آید ، می ماند
و روزی با شتاب می دود
می رود
آنگونه که تقدیر است
.
.
.
ما گول خوردیم
آن زمان که کسی از ما چیزی نپرسید
و ما زنده شدیم
و هیچ نگفتیم
گول خوردیم
.
.
.
سرم خالی شده
آنقدر که غرورم را پیدا نمی کنم
کجا رفت فریاد های فروخورده ام
بغضم کو
؟
من عصبانی بودم
این یکی را خوب یادم هست
!
پس چرا حالا روی هوا تاب می خورم
؟
قرار بود تا شب صبر کنیم
سرهنگ
!
سرهنگ
!
دستت را دراز کن
دستم را بگیر
باد می آید
باد ما را با خود خواهد برد
سرهنگ
!
دستم را بگیر
من را دوباره گم نکن
سرهنگ! باد ما را با خود... باد ما را... باد
...