<

Thursday, November 15, 2007

!خوشحالم


خوشحالم

آنقدر که بپرم از بالایی بلند، بلند، بلند
و دستها را بگشایم
و شتاب بگیرم
و چشمها را نبندم از سوزش باد و
لذت ببرم از خورشید و آسمان و سردی هوا
-که تا ثانیه ای دیگر، رویین تن می شوم در برابرش-
و زمین بخورم سفت، سفت، سفت
و چیزی نفهمم اما و چشمهایم را
باز هم نبندم و
گرم شود زیر سرم از یک سرخی زیبا
و همچنان نگاه کنم به آبی بالا
که دیگر تمام نمی شود
شب نمی شود
خورشید جایی نمی رود

!!وه که چه لذتی